چهارشنبه همین هفته عازم سفریم. البته اسمش را نمی شود واقعا سفر گذاشت چون چهارشنبه می رویم و جمعه صبح برمی گردیم. اما در هرحال. خوشحالم. خیلی زیاد. خیلی وقت بود که پایم را حتی یک قدم دور تر از این شهر آلوده نگذاشته بودم. داریم می رویم. با قطار. امیدوارم خوش بگذرد و یک جورهایی مطمئنم که خوش می گذرد. این سومین بار است که اینطوری هول هولکی آخر هفته جمع می کنیم می رویم. دلایلش خیلی زیاد است. یکی از مهم ترین هایش این است که حقیقتا هفته ای پیدا نمی شود که توی آن هیچکدام از اعضای خانواده کاری نداشته باشند! یا برادرم باید برود سر پروژه. یا خواهرم می خواهد با دوستانش برود بیرون یا امتحان دارد و باید برای امتحان بخواند. با پدرم کار دارد و باید به دانشجوهایش برسد. یا من مسابقه دارم و هیچ جوره نمی خواهم بیخیالش شوم. این وسط فقط مادرم تابع جمع است و همیشه پایه :))

داشت گربه ام فراموشم می شد! باید یکی را پیدا کنیم که برای چند هفته از او مراقبت کند! کار نسبتا ساده ای به نظر می رسد و من خیلی ها را می شناسم که با خوشحالی این کار را برایمان انجام می دهند. (کت لاورها من و برادرم را محاصره کرده اند!) اما خب. گربه ی ما کمی با بقیه ی گربه ها فرق می کند. وقتی کسی از ما پیش او نیست خوابش نمی برد و بی تابی می کند. از دیوار بالا می رود و پرده ها را پاره می کند. همه جا را به هم می ریزد و چیزی نمی خورد. این که یکی از دوستان برادرم با اکراه قبول کرد که 2 روز از او مراقبت کند دقیقا مثل این است که با پای خودش قبول کرد که برود در دهان شیر و برای 2 روز آرامش از او و خانواده اش سلب شود :) کمی لوسش کردیم. درست. اما بچه ی اولمان بود و تک فرزند :) نباید خیلی قربان صدقه اش می رفتیم؟ :)

در هرحال. حالا همه ی تکه های پازل کنار هم جمع شده اند و فرصتی برای نفس گرفتن اکنون آنقدر نزدیک است که می توانم به آن چنگ بزنم. از ته قلب اعتقاد دارم که خوشبختی در همان 2 روز خلاصه می شود. چه کسی گفته که خوشبختی چیزی جز نشستن توی قطار با کتابی در دست و دیدن منظره ی جمع شدن تمام اعضای خانواده کنار هم است؟ :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها