این اولین لاک سمیه بود. انگشتانم را همیشه با لاک دیده بود و با اینکه بیشتر اوقات از بین لاک هایم یکی را انتخاب می کرد تا برایش بزنم اما این اولین لاک واقعی خودش بود. صدفی. رنگی که من میان لاک هایم نداشتم. با اینکه صورتی را بیشتر از تمام رنگ ها دوست داشت اما می خواست یک چیزی را امتحان کند که تاکنون امتحان نکرده. صبح با شجاعت تمام رفته بود دندان پزشکی و در راه برگشت آنقدر اصرار کرده بود که مادر و پدر برایش یک لاک صدفی خریده بودند. جایزه ی شجاعتش بود. تا مدت ها آن را با خودش همه جا می برد و دلش نمی آمد از آن استفاده کند. شب ها موقع خواب کنارش بود، روزها آن را می گذاشت در کیف کوچکش و همه جا با خود می برد و وقتی که می رفت مدرسه از آنجا که می ترسید دوستانش آن را بند، لاک صدفی عزیزش را می سپرد دست من.

مدت ها به همین وضع گذشت تا اینکه روزی سمیه، دوستش را دعوت کرد خانه مان. شب قبلش داشتم یواشکی کتاب می خواندم که سمیه بی سر و صدا وارد اتاقم شد. از جایم پریدم. اینجا چیکار می کنی؟ مگه نخوابیده بودی؟»

چیزی درون دستانش بود که به خاطر نور کم چراغ قوه ی گوشی ام نمی دانستم چیست. چراغ را روشن کردم. لاک صدفی اش بود که مانند یک گنج با ارزش درون دستانش می فشرد. نازنین فردا می خواد بیاد. می خوام اینو بهش نشون بدم.» گیج نگاهش کردم. اگه دلش خواست ازش استفاده کنه چی؟ اگه دادم دستش نگاهش کنه بعد زد شیدش چی؟ اگه خواست بدم بهش کلا چی؟»

دلم می خواست قهقهه بزنم. با سرفه ای لبخندم را پوشاندم و گفتم مگه تو بهش اعتماد نداشتی که دعوتش کردی خونه؟ مگه دوستت نیست؟ مگه خودت اون روز نمی گفتی که با تمام بچه های کلاستون فرق می کنه؟» سرش را تند تند تکان می داد. خب دیگه. پس مطمئن باش چون دوستته هیچوقت چیزی ازت نمی خواد که می دونه نمی تونی انجامش بدی. اون می دونه که این برای تو با ارزشه پس جای تو هم ازش مراقبت می کنه. تو هم اگه دوستش داری باید چیزی که برات باارزشه رو باهاش درمیون بذاری. اینطوری جفتتون ذوق می کنید بخاطرش.»

نصف حرف هایم را نفهمیده بود ولی سرش را تکان داد. بعد از کمی مکث پرسید پس این یعنی نشونش بدم؟» با سر گفتم آره. مطمئنی؟» دوباره تایید کردم. مطمئنِ مطمئنِ مطمئن؟» چپ چپ نگاهش کردم که خندید و چشمانش برق زد. شوق و اشتیاقی کودکانه داشت. برای به اشتراک گذاشتن رازی که برایش محرمانه و باارزش بود. لاکی که جایزه ی شجاعتش بود.

نفهمیدم آن روز میان سمیه و دوستش چه گذشت اما بعد از این دوستش رفت خانه شان دیدم لاک دست نخورده و سالم سرجایش مانده و لبخند زدم بابت شجاعت سمیه. بابت به اشتراک گذاشتن چیزی که برایش بیش از اندازه باارزش بود، حتی اگر آن چیز باارزش یک لاک ناقابل و برای ما یک چیز کاملا عادی بود. به این فکر کردم که من هیچ گاه نتوانستم چیزهایی که برایم باارزشند را با دیگری قسمت کنم. هیچ گاه نتوانستم اعتماد کنم به کسی و لاک صدفی باارزشم را نشانش بدهم. هیچ گاه دوستانم را آنقدر قابل اعتماد ندیدم که بی هوا بهشان بگویم دلم گرفته و برایشان از کوچک ترین اتفاقات خانه که افسرده ام می کردند بگویم. لاک صدفی من هنوز هم دست نخورده ته صندوقچه ی خاک گرفته ی اتاقم بود. چیزی فهمیدم و خنده ام گرفت. فهمیدم ذره ای اعتقاد ندارم به حرف هایی که آن شب به سمیه زدم و فهمیدم جزو همان آدم هایی هستم که تنها بلدند حرف بزنند و مرد عمل نیستند به اصطلاح.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها