جعفرآقا همسایه ی جدیدمان است. همین دیشب دست زن و بچه اش را گرفت و آمد واحد بغلی ما. سبیل پرپشتی دارد و موهای بلندش را از پشت، آنقدر تمیز جمع می کند که مطمئنم زنش هیچ گاه نخواهد توانست موهایش را آنطور جمع کند. نه فقط زن جعفرآقا بلکه هیچ کدام از ما که ادعای دختر بودن می کنیم! با اینکه قیافه ی عجیبی دارد اما هیچ کدام از ویژگی هایش به اندازه چاق بودنش توی چشم نیست. نه چاق بودن معمولی! امروز که داشتم از خانه بیرون می آمدم و عجله داشتم چون احتمال داشت هر لحظه سرویسم مرا جا بگذارد، جعفرآقا را توی چهارچوب در خانه شان دیدم. البته. خودش را ندیدم راستش. شکمش را دیدم!! شکمش آنقدر بزرگ بود که قبل از خودش از خانه بیرون آمده بود. توی دستش کیف بزرگی بود و نمی توانست هم زمان، هم شکمش را رد کند هم کیف را. اول رفت تو بعد کیفش را داد دستم و خواهش کرد که کیفش را برایش تا پارکینگ ببرم. من هم از دنیا بی خبر قبول کردم و خوشحال شدم که بلاخره دارم کاری در راه رضای خدا انجام می دهم! اما رضایتم یک ثانیه هم طول نکشید. کیف آنقدر سنگین بود که مجبور بودم تا پارکینگ روی پله ها سُرَش دهم!! من روی پله ها داشتم کیف سنگین را سُر می دادم و جعفرآقا هم طبقه ی آخر داشت تمام تلاشش را می کرد تا شکمش رد شود و احتمالا توی فکرش به خودش می گفت که در اولین فرصت باید چهارچوب در را کمی بزرگ تر کنند و راننده ی سرویسم هم میان این اوضاع عصبی شده بود و از توی پنجره دیدم که گازش را گرفت و رفت!! شانه هایم را بالا انداختم و آهی کشیدم چون هنوز سه طبقه مانده بود. در حال حاضر دردسرهای مهم تری داشتم تااینکه برای سرویس رفته ام غصه بخورم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها