نمی توانی درک کنی که بزرگ شده ای. از دیگران می شنوی اما واقعا متوجه نمی شوی که چقدر تغییر کردی و دیگر آن دخترک گذشته نیستی. نمی فهمی تا وقتی به همان جایی می روی که از دوران بچگی ات به بعد دیگر نرفته بودی. آن موقع، قسم می خورم، با تمام وجود بزرگ شدنت را می فهمی. وقتی دیگر غر نمی زنی که برویم خانه، وقتی دیگر با دیدن بچه ای هم سن و سال خودت ذوق نمی کنی، وقتی دیگر با صدای بلند گریه نمی کنی، در جمع مادرت را نمی بوسی، خودت را برای دیگران لوس نمی کنی. وقتی دیگر کسی به تو شکلات تعارف نمی کند بزرگ شدنت مانند مشتی قدرتمند توی صورتت پرتاب می شود. وقتی دیگر بزرگ تر ها به رویت نمی خندند و لپت را نمی کشند می فهمی که رشد کردی. وقتی با تو دست می دهند و حرف های قلمبه سلمبه می زنند و انتظار دارند تو هم جوابشان را بدهی می فهمی بزرگ شدی اما نه از درون. چون بلد نیستی جواب تعارف هایشان را بدهی، چون هنوز هم دوست داری به بزرگ ترها لبخند بزنی پس در این کار پیش قدم می شوی.

می فهمی بزرگ شدی بی آنکه متوجه باشی و از این بزرگ شدن زوری اخم می کنی و جلوی خودت را می گیری که بخاطر این بی عدالتی دنیا جیغ نزنی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها