خانم منشی دیر رسیدنم را عین پتک کوبید توی سرم. از وقت نشناسی جوان های امروزی گفت و کلی معطلم کرد. وقتی قسم خوردم که از این به بعد ساعتم را پنج دقیقه عقب می کشم تا به تمام قرارهایم زودتر برسم بلاخره راضی شد تا بروم پیش آقای دکتر. همین که در را باز کردم آقای دکتر را دیدم که عین پسربچه ها روی زمین نشسته بود و لگوهای ریخته را که حاصل بازیگوشی های مریض قبلی اش بود، جمع می کرد. خنده ام را با سرفه ای مخفی کردم. آقای دکتر برگشت سمتم و ناگهان ماتم برد. چهره اش چیزی را به خاطرم می آورد. قد کوتاهش، موهای خیلی بلندش، چال روی چونه اش، هیکل لاغرش. چهره اش خاطره ای را به یادم آورد که سال ها سعی در فراموشش داشتم. آقای دکتر بیمارستان را به خاطرم آورد. بعد از کمی فکر کردن او هم مرا به خاطر آورد. آقای دکتر، همان پسر دیوانه» ای بود که داستان هایش را سال ها قبل توی بیمارستان وقتی از شدت بیماری نمی توانستم درست نفس بکشم و نیاز شدیدی به یک همدم داشتم تا حواسم را پرت کند، همسرش برایم تعریف می کرد. پسر دیوانه» شوهر دوست داشتنی خانم موشه» بود.

خانم موشه» سرطان خون داشت اما هیچ گاه ندیدم ناشکری کند. هیچ گاه صورتش را بدون لبخند ندیدم. لباس های رنگی می پوشید و شوهرش را عاشقانه دوست داشت. به زندگی امیدوار بود و درمانش را با پشتکار ادامه می داد. خانم موشه» بین همه ی کارکنان بیمارستان معروف بود و تمام وقتش را برای دیگران می گذاشت. او داستان های خیالیش را برایم تعریف می کرد. داستان هایی که توی اتفاقات آن پسر دیوانه» نقش ثابتش بود. خانم موشه» موقع تعریف داستان ها چشمانش برق می زد و آنقدر با آب و تاب صحبت می کرد که ناخودآگاه هیجان زده می شدیم. همه خانم موشه» را دوست داشتند اما من کمی بیشتر از بقیه.

خانم موشه» یک هفته بعد از آشناییمان فوت کرد. او رفت و من نفس تنگی می گرفتم بی آنکه کسی را داشته باشم تا برایم از قصه های پسر دیوانه» بگوید و آنقدر بخندیم که جفتمان یادمان برود اصلا کجا بودیم و که هستیم! او رفت و پسر دیوانه» هم بعد از آن دیگر هیچ وقت آن پسر دیوانه»ای نشد که می شناختیم. او رفته بود و من داشتم به باارزش ترین چیزِ زندگی اش نگاه می کردم و قلبم فشرده می شد وقتی هر ثانیه تغییرهای بیشتری را توی صورتش می دیدم. پسر دیوانه» که حالا دیگر آقای دکتر شده بود لبخندی زد و بی آنکه اشاره ای به شناخت قبلیمان داشته باشد به اصل مطلب پرداخت. من اما نمی توانستم ذهنم را متمرکز کنم. خاطره هایمان با خانم موشه» توی ذهنم می چرخید و به این فکر می کردم که باید برای خلق کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد» به سازنده اش آفرین گفت.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها