من دلم برای تکواندو تنگ شده است. برای میت زدن هایمان، برای شوخی های قبل از کلاسمان، برای چندنفری بافتن موهای کیانا و تحمل غرغرهایش، برای سنگینی لگدهای مهسا که حتی از روی هوگو هم تا چند روز بعد کبود بود، برای سرزنش های استاد که سخت تر کار کن»، برای رقابت هایمان، برای بیست دقیقه طناب زدن، برای نیم ساعتِ اولِ کلاس دویدن، برای آهنگ های احمقانه ای که نرگس می گذاشت و هیچ کداممان دوستشان نداشتیم، برای شوخی هایم با آتنا که همیشه بخاطرشان تنبیه می شدیم، برای دست انداختن دُرسا، برای تحسین فاطمه، برای سنگینی کت تکواندو، برای بستن کمربند قبل از کلاس، برای پا دردهایمان که نمی توانستیم شب بخوابیم، برای مشت زدن هایمان به کیسه بکس، برای فرم زدن های گروهی، برای کدوممون بیشتر می تونه بپره»، برای سوگولی استاد که بخاطر توجه بیش از حد استاد به او چقدر حرص می خوردیم، برای آب ریختن هایمان روی یکدیگر، برای شکلات همدیگر را خوردن میان وقت استراحت، حتی برای خواهران ن» که ازشان متنفر بودم. آخ که من دلم برای همه چیز تکواندو تنگ شده است. بیشتر از هرچیز دیگری در این دنیا.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها