دارم مجموعه ی امیلی را می خوانم. می دانی، از خیلی جهات شبیه آنه ی خودمان است. البته این شباهت چیز عجیبی نیست چون خالق هردو یک نفر است. ال. ام. مونتگمری. حتی امیلی هم در همان جزیره پرنس ادوارد زندگی می کند. داشتم به این فکر می کردم که مونتگمری از یک جزیره ی کوچک با مردمانی ساده و صمیمی و داستان هایی تا حدودی تکراری و زیادی شبیه به هم توانسته سه مجموعه ی موفق که کمتر کسی اسمشان را نشنیده به تحریر درآورد! قصه های جزیزه، آنه و امیلی.

قلمش آنقدر قشنگ، روان و رویایی است که یک خواسته به لیست خواسته های طویلم اضافه شد: یک روز بتوانم مثل مونتگمری بنویسم.» :) آرزوی قشنگی نیست چون هر نویسنده ای باید قلم مخصوص به خودش را داشته باشد و کپی برداری از این و آن کاری وحشتناک است. اما. خب. حداقل می توانم بگویم که: یک روز بتوانم چیزی بنویسم که مثل نوشته های مونتگمری که میلیون ها نفر از آن ها خوششان می آید، از نوشته های من هم خوششان بیایند. این آرزوی هر نویسنده ای است البته.

امیلی یک جورهایی مثل من است. یا به گمانم مثل تمام دخترهای نوجوانی که دوست دارند در آینده نویسنده شوند. و وقتی می بینم کسی را دارد که نوشته هایش را برایش بخواند و او گوش دهد حسودی ام می شود. تصمیم گرفته ام از همین فردا همه ی متن هایم را مثل لالاییِ قبل از خواب برای گربه ام بخوانم. هر نویسنده ای باید یک گوش شنوا داشته باشد دیگر. حتی اگر آن گوش شنوا نتواند متن هایش را نقد یا تحسین کند و یا حتی اگر نفهمد که دقیقا چی دارد توی گوشش خوانده می شود!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها