با خواندن بعضی متن ها یا بعضی کتاب ها یا با دیدن موفقیت های هم سن و سال هایم ناامیدی چنان در وجودم رخنه می کند که احساس می کنم بدبخت ترین فرد روی زمینم. اما وقتی یک بار دیگر به اوضاع فکر می کنم و به خاطر می آورم که خیلی ها می گویند می توانم نویسنده شوم و حرف های معلم ادبیات در گوشم می پیچد که می گوید قلم خوبی دارم، ناامیدی از بین می رود و شادی مانند جوانه زدن شکوفه های درخت سیب توی حیاطمان وجودم را شکوفا می کند. احساس بدی است که هیچ ایده ای برای داستان نوشتن در ذهنم نیست و احساس بدی است که نمی توانم متن هایم را بدهم کسی بخواند چون همه شان دل نوشته است و از دل نوشته ها که نمی توان انتظار زیادی داشت. احساس بدی است این کمبود ایده و این ترس از دیالوگ و ترس از نوشتن داستان. و یک روز کار دستم می دهد اما درحال حاضر کسی را ندارم که راهنمایی ام کند و تنها کاری که از دستم برمی آید این است که بنشینم و بنویسم و بنویسم و بخوانم و بخوانم و تمام تلاشم را بکنم تا قلمم بهتر و بهتر شود و آن لحظه های ناامیدی را به حداقل برسانم.

این هم به نوبه ی خودش کاری است به هرحال.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها